ترس از فردایی که معلوم نیست
صبح زود از خواب بیدار شد که راهی خیابان شود باید گدایی می کرد چطورش مهم نبود باید پول به خانه موسی می برد.
خبرگزاری موج؛ همان مردی که از وقتی که به یاد دارد در کنار او گدایی کرده بود تا بتواند نانی برای خوردن پیدا کند. این کاری بود که سه سالی می شد با آن سر و کله می زد از وقتی فقط ۴ سالش بود. صبح که چشم هایش را باز کرد انگار تمام تنش خسته بود هنوز خوابش می آمد اما باید سر کار می رفت. پتوی کهنه اش را کنار زد و دمپایی پاره اش را به پا کرد . نه کسی دنبالش دوید تا لقمه ای در دهانش کند و نه کسی نگران ساعت برگشتش بود. حتی کسی با او خداحافظی هم نکرد.
گوشه خیابان را کز کرد و با انگشت روی دیوار خط ممتدی را می کشید خطی که روی سیمان های سیاه و سردی که هنوز سرمای صبح را در خودشان پنهان کرده بودند جا خوش می کرد. باید می دوید تا به اتوبوسی برسد که او را به مرکز شهر برساند. عادت همیشگی اش بود. حالا دیگر همه راننده های اتوبوس او را می شناسند و دیگر برای ندادن کرایه مجبور نبود تا چند خیابان آنطرف تر بدود. در داخل اتوبوس به مغازه هایی چشم می دوخت که نسکافه گرم و کیک های داغشان را در جلوی ویترین چیده بودند تا مشتریانشان شکم گرسنه سر کار نروند. اما او هر روز عادتش بود که از دیدن این کیک های تازه شکمش را سیر کند.
چهار راه مولوی محل کاسبی اش بود کنار محسن که شیشه پاک می کرد و سوگند که بسته فالش همیشه دنبالش بود. آن ها کمی بزرگتر بودند هوای او را داشتند. او هم باید می رفت و کنار ماشین ها گردن کج می کرد تا بتواند دل راننده ای را بسوراند و خاله ای را وادارد به کردن دست در جیبش کند.
اما انگار روز روز دیگری بود. چند دقیقه ای نگذشته بود که ون های سبز کنار خیابان توقف کردند و او و سوگند و محسن را سوار کردند و در کنار بقیه بچه ها راهی مسیری شدند که نمی دانست کجاست.
صدای قلبش را خودش می شنید بعضی بچه ها داد و بیدار می کردند و بعضی ها هم ساکت سر جایشان نشسته بودند اما او نمی دانست چه سرنوشتی در انتظارش است آیا دوباره به خانه موسی بر می گردد یا به اردوگاه می رود و یا اینکه راهی کانون اصلاح و تربیت می شود. آنجا که رسید بچه های مانند او کم نبودند اما شاید آن ها دلشان خوش بود که مادر دلش برایشان بسوزد و به دنبالش بیایند. شاید پدری داشته باشند که با تعهد او را با خودش ببرد. شاید شناسنامه ای داشته باشد که بتوانند او را با آن دوباره به خانه نه چندان مرفه شان برگرداند. اما او باید چکار می کرد. مطمئن بود که موسی هیچگاه سراغ او را نمی گیرد. می دانست که شناسنامه ای ندارد که کسی بخواهد با آن هویتش را بشناسد.
ساعتی نگذشته بود که صدای پدر و مادرهایی که بچه هایشان مانند او در این سوی در بودند به گوشش رسید. از پچ پچ ها و حرف ها می فهمد که بعضی ها دیگر رنگ خیابان های تهران را نمی بینند زیرا راهی افغانستان می شوند. بعضی ها هم فقط چند روزی از خیابان ها دور می شوند و چند روز بعد دوباره وقتی آب ها از آسیاب می افتد دوباره فیلشان یاد هندوستان می کند و راهی خیابان می شوند محل درآمدشان. اما او چه می شود. آیا دوباره به خانه موسی می رود و یا اینکه راهی بهزیستی می شود و آنجا می شود جای خانه نداشته اش.
حالا او می ترسد از فردایی که نمی داند چه چیزی در انتظار اوست.
ارسال نظر