خونی که قطره قطرهاش بوی گل گرفت
این گفت و گو روایتی از زندگینامه شخصیتهای واقعی فیلم سینمایی " شبی که ماه کامل شد" از زبان مادر شهیدان منصوری است شهیدانی که در قم متولد و در خاک پاکستان و با جنایات عبدالمالک ریگی به شهادت رسیدند.
به گزارش خبرگزاری موج قم، قرارمان با مادر شهیدان منصوری بر سر مزار یادبود شهیدانش بود. خیابان تقریبا باریک چهار مردان را که طی کردم، در مقابل ورودی اصلی گلزار شهدا میایستم و چشم میدوزم به عکسهایی که از شهدا بالای مزارشان قرار داده شده، در فکر فرو میروم که چه قصههایی از زندگی هریک از آنان را میتوان شنید و به رشته تحریر درآورد. قصههای بیشماری که بسیاری از آنها درست مثل شنیدن جزئیات ماجرای زندگی شهاب و فائزه غافلگیرم خواهند کرد و گاهی وطن دوستی آنها مرا به وجد میآورد. نمیدانم سهمم میان این همه از خودگذشتگیها چیست؟ مطابق عادت همیشگی فاتحهای نثار روح شهید گمنامی میکنم که درست در نزدیکی ورودی درب گلزار مدفون است مزاری که نام و نشان ندارد اما پیکری در آن مدفون است، درست برخلاف مزار یاد بود شهیدان منصوری که نام و نشان دارد اما کسی در آن مدفون نیست.
خانم محسنی دوست زودتر از من بر سر مزار حاضر شده بود به گونه ای دست روی سنگ مزار میکشید و با دقت آن را تمیز میکرد که اطرافیان فکرش را هم نمیکردند که کسی در آن مدفون نباشد.
عشق یا جنون/ از تولد تا ازدواج فائزه
اعظم محسنی دوست متولد سال ۱۳۲۷ و مادر شهیدان شهاب و فائزه منصوری است او اهل قم و ساکن تهران است و فرزندان خود من جمله شهاب و فائزه را نیز در قم به دنیا آورده است:《برای تولد فائزه به منزل پدریام در قم آمدم و فائزه در ۲۳ اسفند سال ۱۳۶۱ در این شهر و در کنار بارگاه ملکوتی حضرت معصومه(س) متولد شد. انتظارم برای تولد فائزه که به پایان رسید فکرش را هم نمیکردم که روزی برای پیدا شدن پیکرش باید انتظار بکشم.》
از نحوه آشنایی و ازدواج فائره با عبدالحمید میپرسم با بغض و حسرتی بی پایان ماجرای آشنایی او با خانواده ریگی را روایت میکند:《شوهرم پزشک بود، رفتیم زاهدان برای رسیدگی به یکی از بیمارانش، سپس برای تعطیلات عید، آنها میخواستند از ما تشکر کنند، بلیت هواپیما گرفتند و دوباره رفتیم آنجا. چندروزی آنجا بودیم تا این که خانم خانه من و فائزه را به بازار برد.》
یادآوری این ماجرا هنوز هم او را ناراحت میکند با گوشه چادرش اشکهایش را پاک میکند و این طور ادامه میدهد:《فائزه آن زمان ١٣ ساله بود. وقتی رفتیم بازار، به مغازه حمید ریگی هم رفتیم و مقداری خرید کردیم؛ وقتی میخواستیم بیاییم بیرون، آقایی به فائزه متلک گفت، همان موقع دیدم عبدالحمید دارد آن جوان را که متلک میگفت به قصد کشت میزند، بالاخره ماجرای آن روز ختم به خیر شد اما وقتی برگشتیم تهران، دیدم یکی از کرمهایی که از مغازه او خریدهام فاسد است، چندوقت بعدش که شوهرم دوباره داشت میرفت زاهدان، گفتم این کرم را ببر همان مغازه و پس بده او هم کرم را برده و پس داد که همان موقع حمید گفته بود آقای دکتر اتفاقا میخواهم برای درمان پیش شما بیایم شوهر من هم که ناپدری فائزه بود، آدرس خانه را به او داد. فردای آن روز، زنگ خانه ما را زدند همان آقایی بود که از او کرم خریده بودیم.پرسیدم شما اینجا چه میکنید؟ گفت آقای دکتر آدرس داده ، گفتم مطبش در شهر ری است برو آنجا.》
بالاخره کار به جایی میرسد که حمید با ادعای عاشقی از فائزه خواستگاری میکند عشقی که در انتها به جنایت بی رحمانه او ختم میشود او آنقدر پاپیچ این خانواده میشود که بالاخره با اصرارهای بیش از حدش، فائزه در ١٤ سالگی با او ازدواج میکند.
تکیه بر باد
شاید نتوان تمامی مظلومیتهای شهیده فائزه منصوری را به تصویر کشید اما پای درد و دل مادرش که مینشینی خیلی از مظلومیتها را برای اولین بار از زندگی او و ظلم و جنایت عبدالمالک و خانوادهاش نسبت به این بانو میشنوی:《فائزه هیچ حامی در خانواده ریگی نداشت و جز آزار و اذیت از آنان چیزی به خود ندیده است اگرچه در فیلم سینمایی " شبی که ماه کامل شد" ماجرای همراهی مادر عبدالحمید با فائزه مطرح میشود، اما در مظلومیت فائزه همین بس که در واقعیت، همین حمایت و همراهی را هم نداشت.》
مادر این شهیده کمی از آزار و اذیت فائزه توسط این خانواده روایت میکند و میگوید:《وقتی فائزه دوقلوها را در تهران به دنیا آورد، دوباره به زاهدان برگشت. اما بعد از دو هفته فائزه به همراه بچههایش برگشت و گفت دیگر نمیتوانم تحمل کنم. گفت در زمان بارداریم عبدالمالک میگفته برو آب بیاور و آبی که میآورد را از پلهها به پایین پرت میکرده و دوباره او را پی آب میفرستاده این سختیها را به خاطر تهدیدهایی که میکردند تحمل کرده بود.》
او اینگونه ادامه میدهد:《وقتی شنیدم آنها سر یک جوان ١٤ ساله را بریدهاند، به فائزه گفتم برگرد تهران. برایش خانه اجاره کردم اما بعد از مدتی از ترس اینکه آنها تهدیدهایشان را عملی کنند، دوباره برگشت؛ بارها او را تهدید کرده بودند که اگر برنگردی سر مادرت را خواهیم برید.》
شهاب و شهادتی حسینوار
قبل از شهادت فائزه، شهاب برادر او به دست عبدالمالک ریگی در ۲۰ تیرماه ۱۳۸۵ به شهادت میرسد که خانم محسنی دوست به نحوه و علت شهادت او اشاره میکند:《فائزه تهران بود، عبدالحمید زنگ زده بود و گفته بود شهاب، برادرت را هم با خودت بیاور، دلم برایش خیلی تنگ شده. و شهاب و فائزه به زاهدان میروند که بعدها به شهاب گفته بودند که باید از مرز رد شوی.》
سخت ترین قسمت ماجرا برای این مادر روایت کردن از لحظه شهادت این دو شهید است این را از دستانی که میلرزید میشد کامل متوجه شد:《عبدالمالک به شهاب وعده امکاناتی عالی را میدهد با این شرط که در مسجد امیرالمؤمنین و در کربلا بمب گذاری کند و او را تهدید کرده بودند که اگر اینکار را نکنی سرت را خواهیم برید. اما شهاب در پاسخ به او گفته نه اینکار را میکنم و نه میتوانم چنین کاری بکنم و خودش سرش را جلو میآورد و مرگ با عزت را به ذلت و منجلابی که آنها در آن دست و پا میزدند ترجیح میدهد و همچون امامش با لب تشنه سرش را از بدنش جدا میکنند.》
خانم محسنی دوست بعد از تعریف ماجرای شهادت مظلومانه شهاب، دستانش را بلند میکند و میگوید: 《خدا را شکر》در حالی که بهت زده به او نگاه میکنم علت شکرگذاریاش را میپرسم:《شهاب و فائزه رو سفیدم کردهاند اگر کاری که از آنها خواسته شده بود را انجام میدادند من حالا نمیتوانستم سرم را بالا بگیرم. با اینکه تحمل نبودنشان سخت است اما از راهی که رفتهاند راضیم و بابتش هزاران بار خدا را شکر میکنم.》
خاکهایی که تفحص نمیشوند
سخن از شهادت فائزه میشود اینبار دیگر بغضش میشکند و با اشکی که از پهنای صورتش جاریست میگوید:《فائزه عملیات بیرحمانه عبدالمالک ریگی را به اطلاعات گزارش میدهد و با این اقدام خود، جلوی صدها هزار خونریزی را میگیرد این اقدام او و بی قراریهایش برای شهادت شهاب موجب میشود که چند ماه پس از شهادت شهاب، عبدالمالک دستور قتل او را صادر کند و به عبدالحمید بگوید که او را بکشد و اگر اینکار را نکند او را به شیوهای برادرش خواهد کشت. سرانجام حمید هم که از برادرش اطاعت میکرد فائزه را در خواب و با شلیک گلوله به شهادت رساند.》
او ادامه میدهد:《پیکر فائزه را در حمام میاندازند و وقتی بعد از سه روز درب حمام را باز میکنند که او را بیرون بیاورند؛ برخلاف تصورشان بوی معطر گل محمدی از آنجا بیرون میزند.》
خانم محسنی دوست همچنان به جزئیات شهادت فرزندانش میاندیشد و کلی علامت سؤال از آن ماجرا در ذهنش نقش بسته تا جاییکه حتی وقتی در دادگاه با عبدالحمید روبه رو میشود از او میپرسد:《به بچهام آب دادی؟ حمید گفت نه. پرسیدم با پیکرشان چه کردی؟ گفت در بیابانهای پاکستان انداختم.》
پیکرهای شهیدان منصوری هیچگاه به وطن بازنگشتند و حالا تنها مزاری یادبود از آنها در گلزار شهدای قم به یادگار مانده که مادر این برادر و خواهر شهید در این خصوص میگوید:《هروقت روانه قم میشوم؛ حالم دگرگون میشود با اینکه میدانم مزارشان یادبودی بیش نیست اما اینجا که میآیم آرامتر میشوم. یک زمانی که خیلی بیتابی میکردم یکی از اقوام، خواب این دو شهید را دید که در عالم خواب به او گفته بودند
به مادرم بگویید به سر مزارمان برود تا آرام شود ما در همان مزار یادبودمان در گلزار شهدای قم هستیم.》
نوشتن از مادران شهدای گمنام سخت است؛ اما نوشتن از مادری که هیچ امیدی به بازگشت شهیدانش نیست به مراتب سخت تر.
پیکرهایی از بند بند وجودش، بر خاکهایی آرمیدهاند که هیچگاه تفحص نمیشوند. شاید بتوان برای این مادر اینگونه نوشت؛ مادری که حتی نباید چشم به راه باشد.
بازگشت یادگارها
در سال ۱۳۸۰ فائزه صاحب فرزند پسری به نام متین میشود و در سال ۱۳۸۴ نیز دو دختر او مونا و مبینا به دنیا میآیند.
بازگشت یادگارهای فائزه به خانم محسنی دوست، یکی از اتفاقاتی است که او با ذوقی سرشار آن را روایت میکند:《سالها بود که انتظار دیدن فرزندان فائزه و بازگشت پیکر شهاب و فائزه به وطن را داشتم تا اینکه بعد از ۱۳ سال و توسط وزارت اطلاعات فرزندان دخترم به من برگشتند و آن روز به قدری خوشحال بودم که انگار تمام دنیا را به من داده بودند.》
گپ و گفتمان با مادر شهیدان منصوری دو ساعتی طول کشید و در تمام این مدت، مونا یکی از فرزندان فائره نظارهگر و شاهد این گفت وگو بود. نمیدانم برای چندمین بار است که قصه شهادت مادر و بی رحمی پدرش را میشنود اما گویی این ماجرا هنوز برایش تازگی دارد؛ این را از دقتی که به حرفهای مادربزرگ میکرد میشد کامل فهمید و حتی نمیدانم در طول مدت گفت وگو به چه میاندیشید شاید به انتظار مادر بزرگ. انتظاری که میدانست بدون تعارف به پایان نمیرسد.
ارسال نظر