روی پوست شهر - امنیت ملی اینجا در خطر نیست
، رئوف پیشدار ، استاد دانشگاه در یادداشتی نوشت:
کنار خیابان نشسته اند. یک نفر، دو نفر، سی تا، بیشتر! حوصله شمردنشان را ندارم! یکی خمار، یکی نشئه، آسوده خاطر از همه جا! مغازه ها بسته است. نمی دانم چرا این جمعه برای پیاده روی اینجا آمدم. شاید چون شهرستانی ام محله های قدیمی را دوست دارم. تو سرم بود که یک روز هم جمعه بازار چینی فروش های شوش را ببینم.
یک بار که همینطوری از شوش به سمت شمال تا توپخانه پیاده روی کردم، دوستم گفت : حماقت است! خطر دارد، ممکن است لختت کنند!
یاد حرف دوستم می افتم. ساعت کامپیوتری ام را از دستم باز می کنم و توی جیب شلوارم می گذارم. لباس ورزشی همیشگی ام را نپوشیده ام.
تهران را فقط روزهای تعطیل دوست دارم. می شود در پیاده روهای آن قدم زد، بی ترس از موتور سوارهایی که نذر ! دارند از پیاده روها بگذرند و شهر خلوت است .نقاط مرکزی شهر را دوست دارم من را به کودکی و نوجوانی ام متصل می کند، اگر چه تهران زادگاه من نیست.
از ایستگاه مترو که بیرون می آیم ضلع جنوبی خیابان را به سمت میدان شوش پیاده طی می کنم .
چند قدم که می روم موتوری را می بینم که وسط خیابان افتاده و ماشینی کُره ای داغان شده است. مردمانی دور موتور سوار که روی زمین افتاده ۳۹; جمع شده اند.
با دو مکانیک که مغازه یشان را بازکرده اند، دقیقه ای نگاهی به سوی دیگر خیابان می کنم . یکی داد می زند آمبولانس کو ؟ دیگری کهنه می خواهد !
در همین حین هر سه ی ما مردی را می بینیم که از دیگران کمک می خواهد تا موتور را از زمین بلند کنند. لزومی ندارد، باید صحنه حادثه تا رسیدن پلیس حفظ شود . حادثه مجروح دارد. آمبولانس فوریت دارد.
همینطور که با مرد دیگری موتور را بلند می کند، می بینیم که کیف جیبی مرد مجروح را برمی دارد و درون ساکی قرمز رنگ که بر دوش دارد، می اندازد ! تیپش به خیابان خوابهای معتاد می خورد.
تحمل نمی کنم ، به آن سوی خیابان می روم و به مردی تنومند که کنار فرد مجروح است، می گویم: کیف بنده خدا را برداشت !
او هم با صدای بلندمی پرسد : کی کیفشو برداشت ؟
یکی می گوید : کیفش اینجاست !
دروغ می گوید ! من خودم دزدیده شدن آنرا دیدم .
دوباره به آن مرد تنومند می گویم ! همان صحنه تکرار می شود .
موتور سوار که صورتش کاملا از خون پوشیده شده است فریاد می زند و کمک می خواهد !
هر لحظه خونریزی او بیشتر می شود! همه ی دکتر و مهندس های خیابانی! جمع شده اند . خیلی هایشان " اشغر آقا " هستند ! خمار ! یا نشئه! دیشب کجا بودند، کنار خیابان، توی خرابه ای، پارکی، سطل زباله...
جوان را هر لحظه جابجا می کنند و من می بینم که دستهایی توی جیب او می رود و دنبال ساعت و موبایلش اند ! یک چیزی قیمتی! آن دو مکانیک هم شاهدند.
ترجیح می دهم به جای اوّلم برگردم . حسی می گوید: اینها با هم اند !
با خودم می گویم: عجب غلطی کردم ! اگر یکی از اینها الان چاقویش را توی شکم من کند، چه کنم! از ترس دقایقی به آن دو مکانیک پناهنده می شوم . پلیس که می رسد به خودم می گویم : فضول! بدو که وضع خراب است. چند قدم جلوتر روبروی دروازه جدید غار کنار خیابان بساط تزریق و دود اشتراکی ! راه انداخته اند ! ضلع شمال غربی میدان شوش اشغر آقاها! کپه۳۹; کپه! حتما به قرار صبحگاهی آمده اند . پارک بالای میدان شوش را در حال فرار از محل از توی اتوبوس می بینم، زن و مرد یا روی صندلی ها خوابیده اند یا دنبال ساقی و مشتری اند !
عجب غلطی کردم ! بدو ! اینجا امنیت ملی در خطر نیست ! خطر واقعی در تلگرام ! است. فیلتر!
ارسال نظر