گزارش اختصاصی موج از وضعیت ترنسها در تهران؛
روایت ترنسهایی که فقر و فحشا دامنگیرشان شده است/ اقدام به تنفروشی فقط برای داشتن یک جای خواب
حکایت زندگی برخی ترنسها در جامعه، بیشتر شبیه زندگی در یک تونل وحشت است که تاریکی سرتاسر آن را فراگرفته است اما با این حال، هیچ نیروی قدرتمندی نیز برای نجات آنها دست یاری سمتشان دراز نمیکند.
به گزارش خبرنگار اجتماعی خبرگزاری موج؛ این بار دیگر تصمیماش را گرفته بود، لباسها و وسایلش را در یک کیف کوچک جا میدهد، کولهبار خستگیهایش را روی دوشش میاندازد و قدم در راه ناشناختهای میگذارد که میداند به ناکجاآباد است اما میخواهد از نگاهها و سرزنشهای دیگران حتی مدتی محدود، نجات یابد و این برایش کافی است.
او را زمانی که برای تهیه گزارشم به پارک دانشجو رفتم، پیدا کردم.
نامش ایمان است پسر ۱۸ سالهی اهوازی که شنیده بود پارک دانشجو محلی برای پاتوق ترنسها است، برای همین هفته گذشته عزماش را جزم کرد و راهی تهران شد.
من او را در یکی از نیمکتهای چوبی پارک دیدم که گردآگردش دوستانی از جنس خود او بودند که انگار حرف هم را بهتر میفهمیدند، انگار در کنار آنها میتوانست خودش باشد و دیگر نیازی نبود برای کسی نقش بازی کند.
برای گفتگو با او نیازی به مقدمهچینی نبود، حضورم را به راحتی پذیرفت و گرم در صحبت شد.
قصهی ایمان
هنوز شور و هیجان رهایی از خانه در سرش بود، آرام و قرار نداشت، اما دوستانش انگار کارکشتهتر از او بودند و میدانستند درون مرداب کثیفی هستند که دیگر راهگریزی برایشان نیست، اما چون هیچگاه در خانواده و جامعه پذیرفته نشدند پا در آن باتلاق سیاه گذاشته بودند.
ایمان اما، هنوز سرش به سنگ نخورده است، گمان میکند این شرایط برایش بهتر از سرزنشها و نکوهشهای پدر است.
به او میگویم: خانوادهات چگونه با تو رفتار میکردند؟
میگوید: آنها میگفتند ما از حرکات تو بدمان میآید، چرا اینگونه رفتار میکنی؟
در یک لحظه خاطرهای به یادش آمد با همان لحن دخترانه گفت: یکبار از دست خواهرم عصبانی شدم و به او گفتم از جلوی چشمم دور شو! ناگهان پدرم فریاد کشید که ما آبرو داریم، این چه لحن حرف زدن است؟ اما من کار بدی نکرده بودم، نمیدانم چرا باید برای چیزی که هیچگاه در آن دخل و تصرفی نداشتم سرزنش میشدم، به پدرم گفتم من همین هستم که میبینید، او هم گفت: پس وسایلت را جمع کن و گمشو بیرون!
ادامه میدهد: ما دوست داریم لباس دخترانه بپوشیم، آرایش کنیم؛ واقعا دست خودمان نیست که اگر بود حتما کاری میکردیم.
به او گفتم: سرکار میروی؟ گفت: میخواستم بروم اما قبولم نکردند؛ حتی گفتم بگذارید ظرفهایتان را بشورم، بگذارید بمانم و همه جا را تمیز کنم، اما گفتند کمی پسرانه حرف بزن ببینیم چه شکلی میشوی.
به اینجای خاطرهاش که رسید، آن شور و هیجان اولیهاش افت کرد، صدایش لرزید و من همچنان سکوت کردم تا حرفهایش را ادامه دهد.
از من پرسید: مگر من چه شکلی حرف میزدم که آنها من را مسخره کردند؟ واقعا دست خودم نیست، من فقط دنبال کار بودم اما وقتی دیدم تلاشم بیفایده است، راهم را عوض کردم.
گفتم: شبها کجا میمانی؟ گفت: حقیقت را بگویم، خرج خودم را از مشتریانم در میآورم، هر مشتری که برایم پیدا شود میروم به خانهاش.
قصهی کیارش
در همان لحظه چشمم به یکی از دوستان ایمان افتاد که در کنارش نشسته بود. نامش را پرسیدم و اینکه چند سالش است؛ کوتاه و مختصر جواب داد: کیارش، ۳۵ سال. کمی جا خوردم، چون به جرات میتوانم بگویم که یک دهه پیرتر از سن واقعیاش بود. گفتم: تو هم از خانواده طرد شدی؟ با علامت سر، سوالم را تایید کرد. دیگر سوال نمی پرسم فقط نگاهش میکنم، فهمید که منتظرم ادامه دهد. میگوید: در کرج اتاقی را اجاره کردهام و برای دستفروشی و پول درآوردن هر روز به پارک دانشجو میآیم، اما وقتی مردم مشکلم را میفهمند کمتر از من خرید میکنند، خیلی وقتها، بعضیها به صورتم تف میاندازند و من هر شب آرزوی مرگ میکنم. خواستم به زعم خود او را دلداری بدهم، به او گفتم: مرگ که دوای دردت نیست؟ گفت: اگر جای ما بودی میفهمیدی که چه میکشیم. بازهم در ذهنم گمان میکردم مردن بهترین راه نیست.
کیارش فهمید که از دلیلاش قانع نشدم، برای همین از سکوتم استفاده کرد و گفت: یکبار هشت مرد، من را به مدت بیست روز در زیرزمین بسته بودند و به من تجاوز میکردند. ناباورانه نگاهش کردم؛ زبانم سنگین شده بود، تعجب کردنم دیگر حد و مرز نداشت، شنیدن این اتفاق آنقدر برایم دردناک بود که همان لحظه پیش خود گفتم برای چنین مصیبتی مرگ هم کافی نیست. در این فکر بودم که صدای دندانهای ایمان که بر اثر سرما و لرز به هم میخوردند حواسم را پرت کرد. به او گفتم چرا کاپشنات را نمیپوشی؟ سرما میخوری! درجواب گفت: میخواهم اندامم مشخص باشد تا زودتر مشتری پیدا کنم. افسوس خوردم که چرا این افراد باید، چوب به خوابزدگی مسئولان و مدیران را بخورند و در شرایطی زندگی کنند که هر شب با آرزوی مرگ به خواب بروند؟ چرا باید ایمانهایی در جامعه باشند که برای داشتن یک شب جای خواب، چند ساعت لرزیدن را، به تا صبح لرزیدن در پارک، ترجیح دهند؟
قصهی سعید
آن طرف ایمان، سعید نشسته بود که میگفت ۴۰ ساله است اما خانوادهاش نمیدانند چه مشکلی دارد و او هم توانسته تا الان این موضوع را از آنها پنهان کند.
سعید گفت: من در یک کارگاه بستهبندی زغال کار میکنم که ماهی دو میلیون تومان حقوق میگیرم اما این حقوق کفاف زندگیام را نمیدهد، من هم مجبورم برای ادامه زندگی، تنفروشی کنم.
گفتم: چرا عمل نمیکنید؟ هزینه عمل چقدر میشود؟
کیارش به جای سعید جواب داد و گفت: هزینه عمل بین ۵۰ تا ۱۰۰ میلیون تومان است که اگر این پول را هم داشتیم نمیتوانستیم انجام دهیم، مدتی است جلوی این عملها را گرفته اند چون این عمل روی بعضیها جواب میدهد اما روی بعضیها نه، و باعث میشود فرد بعد از عمل خودکشی کند.
سعید حرف کیارش را با این جمله تکمیل کرد که ما فقط میخواهیم در جامعه فرصت شغلی مناسب برایمان فراهم باشد؛ ما میخواهیم کار کنیم، چرا برای خیلی از افراد محروم یا آسیب دیده یا حتی معلولان، فکری میشود اما همچنان ما جزء فراموش شدهگانیم؟ همه از زیر بار مسئولیت شانه خالی میکنند؟ مگر ما چه گناهی مرتکب شدهایم که خودمان هم از آن خبر نداریم؟
انگار حرفهایش بار دلش شده بود، هرچه میگفت تمامی نداشت، گاهی یک جمله را سه بار تکرار میکرد و من سر تا پا شنوندهاش بودم.
بیشتر بخوانید:
۱۲۰ دقیقه با دوجنسه های پارک دانشجو/از تن فروشی تا عبادت خدا
و اما قصهی حامد...
کمی آن طرفتر، متوجه نگاههای یک نفر شدم، سرم را چرخاندم که دقیق ببینماش، از توجه من استقبال کرد، اعتمادش جلب شد، سمتم آمد.
نامش حامد و ۲۵ ساله بود، او هم کولهبارش را جمع کرده و از مشکینشهر به تهران آمده بود اما خیلی خستهتر از سن و سالاش نشان میداد.
با لهجه شیرین آذریاش، باب درد و دلش باز شد و گفت: من را خدا آفریده است، اما چرا باید مدام خود را از مردم پنهان کنم؟ فکر میکنید من آه نمیکشم؟ فکر میکنید من شبها راحت میخوابم؟ من شب و روز نفرین میکنم، من هم آرزو دارم مثل دیگران سرکار بروم، اما چرا وقتی میخواهم کار کنم من را مسخره میکنند و به ما کار نمیدهند؟ چرا هیچ کس به فکر ما نیست؟ چرا من باید به این پارک بیایم و همیشه یک مشت چاقوکش را ببینم و تحمل کنم؟
ادامه میدهد: من هم برای خانوادهام دلم تنگ میشود؛ من هم آغوش گرم مادرم را میخواهم؛ من هم دلم میخواهد هر شب وقتی از سرکار، خسته به خانه بر میگردم بوی غذای مادرم درخانه بپیچد نه اینکه هر شب برای گذران زندگی مجبور به تنفروشی باشم.
صحبتهای حامد با همه فرق داشت، انگار ذره ذره وجودش مویه میکرد؛ گذراندن روزهای سیاه و شبهای تاریک؛ واماندهاش کرده بود، همه سوالهایش منطقی اما بیپاسخ بود.
تلاش میکرد خواستههایش را با صلابت بیان کند، چراکه میدانست خواستههای بهحقی است، اما چند قطره اشک، همه معادلاتش را بر هم زد، هر اشکی که از چشمانش فرو میریخت گویا بخشی از زندگیاش بود که در رویاهایش رنگ باخت و دیگر حتی امیدش هم نقش برآب شده بود.
من اما هیچ جوابی برای سوالهایشان نداشتم و فقط نگاهشان میکردم.
به ایمان و کیارش نگاه میکردم که هر دو فروشندگی میکردند، یکی دستفروشی و دیگری تن خود را؛ به سعید و حامد نگاه کردم که چه حسرتهایی را هر شب در دل خفه کردند و صبحها منتظر هیچ معجزهای نبودند.
انگار یافتن شغل مناسب برای جامعه ترنسها، سخن از یک موضوع منقرض شده است که هیچگاه از هیچ مسئولی صدایی در نمیآید، انگار نجات آنها از این باتلاق کثیف، در هیچ شعار انتخاباتی هم گنجانده نمیشود چه رسد به آنکه بخواهد شکل عملیاتی به خود گیرد.
حرفهای این چند نفر عجیب بوی غمزدگی میداد، کسانی که در واقع بودند اما انگار نبودند، کسانی که یک عمر نه تنها دیده نشدند بلکه خودشان را نیز از دیدهها پنهان میکردند و این خود، حکایت از درد و رنج درونشان را داشت.
و اما من در راه بازگشت، مدام به آه و نفرینهای آنها فکر میکردم که هر یک از ما به نوعی در برابر این انسانهای طرد شده از جامعه، مسئولیم و به راستی اگر میتوانستیم کاری کنیم و نکردیم، فردا روزی، چه پاسخی در محضر خداوند خواهیم داشت.
ارسال نظر