مرگ بیصدای ماهیها درخشکی!
داستان"مرگ بیصدای ماهیها درخشکی"، دردناک و تلخ است، وقتی در دو قدمی دریا و روی ساحل، جان میدهند، رسم زندگی شاید این نیست که اگر ماهیها در دریای پرتلاطم و طوفانی، ماندند، ایستادند و خم نشدند، یک روز در بیخبریها بر روی ساحل جان بدهند.
حمیده زند - خبرگزاری موج: اینجا؛ دریایی را میشناسیم که هرز از چندگاهی، ماهیان انس گرفته به موجهایش، با تنی زخمخورده از ترکش و خمپاره، بیصدا روی ساحل آرامش و امنیت من و تو، جان میدهند.
آنها با هر درد و غمی، چه در زمینگیر شدن با قطع نخاع و چه در حصار پریشانی اعصاب و روان بر جای مانده از دوران تیر، ترکش و خمپاره، همچنان عزیز و گرانقدر اما غریب هستند و گاهی به فراموشی سپرده شدند.
جانبازان، اگر امروز به دردها و تختها گره خوردهاند، همان سروهایی هستند که دیروز بودند، با همان عزیزان صبور که درس صبر و ایستادگی به ما میدهند و ما در روزمرگیهای زندگی، آنها را چه ساده از یاد بردهایم و سراغی از دردهای شبانهروزیشان نمیگیریم.
شاید باید صدای مظلومیت جانبازان را بار دیگر، رساتر از دیروز بشنویم؛ آنهایی که از کاروان یاران شهیدشان جاماندهاند نباید امروز آنها را در پیچ و خم روزمرگیهایمان، جا بگذاریم.
جانبازانی که در بستر بیماری و تنهایی، کولهبارشان را آماده رفتن کردهاند تا هر زمان که شد از این جا رخت بر بندند و بروند، خوابهای آشفتهشان را با آرامش شبانه خود از یاد بردهایم و انگار این ما هستیم که در کمای غفلت به سرمیبریم و روی تکرار و عادت، زمینگیر شدهایم.
موجهای انفجار سالهاست روح و روان و خواب آنها را پریشان کرده است و ترکش و خمپاره، مدتهاست روی تنشان، جا خوش کرده و نمیبینیم دست و پنجههایی که با مرگ و زندگی نرم میکنند و چه سخت نفس میکشند، میخوابند و بغض میکنند.
نه! رسم وفاداری ما به رفتنها و نیمهجان برگشتنشان این نبود، تختهای شکسته و شبها و روزهای پردرد و تنهایی در اتاقی نمور، سهم آنها نیست، آنهایی که دیروز سهم امروز ما را از زندگی و آزادی رقم زدند، حقشان این نیست که در تنهایی بسوزند، فراموش شوند یا تنها بمانند و خسته شوند و بیصدا بمیرند.
همان طور که تا امروز شرمنده خونهایی هستیم که ریخته شد و سرفرازهانی که رفتند، امروز شرمند نالههای غریبانه و پردرد جانبازانی هستیم که در آرزوی رهایی، لحظه ها را برای وصال میشمارند.
قهرمانان دیروز امروز نفسشان از فراموشیهای ما به شمارش افتاده است، سرفههایشان امان همه را بریده است و فکر نمیکنیم چه طاقتی دارند این سینهها که تا امروز درد میکشند و تحمل میکنند و از کنار بیمهریها و گاه زخم زبانهایمان بیصدا عبور میکنند.
او درد میکشد چه روی تخت کنار اتاق و چه در گوشه آسایشگاه، هر کجا هست، خبری از آسایش نیست با آن همه درد و زخم؛ اگر چه از جانفشانیهایش پشیمان نیست اما دیریست در حاوت تنهایی اش، از زنده بودنش و جا ماندنش در رنج و عذاب است.
جا مانده از قافله دیروز، حقش این نیست که امروز احساس کند که جان پناهی ندارد، اگر او را با درصدهایش میشناسیم او برای درصد و امتیاز نرفت، اصلا عشق و شیدایی او با اندازه و قد و قواره زخمها چه کار داشت، در آن عطش عشق، خبری از چرتکه انداختن نبود.
امروز در انتظار پرواز چشمها را به سقف دوخته اند، همانهایی که دیروز مردانه ایستادند و امروز با عزت و سربلندی روز و شب را سپری میکنند؛ ببخشید اگر در روزگار دلتنگی و فراموشی به سر میبرید ما با همه ادعاهایمان از التیام دردهایتان عاجزیم، امروز در وخامت حالتان هیچ چیزی در مقام وصف ایثار شما نمیگنجد، ما از شما گذشتیم، شما از بیخبریهایمان بگذرید.
ارسال نظر