روایت زندگی عاشقانه شهید سیامک اختر کاویان از زبان همسرش که خادم امام حسین(ع) شد؛
وقتی پروانه ها مرا یاد تو می اندازند/ گریه برای امام حسین(ع) و یارانش وصیت سیامک بود
پیوند آسمانی و زندگی عاشقانه اما کوتاه پری و سیامک یکی از صدها نمونه زندگی هاییست که خداپسندانه و در مسیر رشد و کمال انسانی همچون بلوغ پروانگان شکل گرفت و با پایان خوش شهادت و وصال معشوق به آخر رسید و حالا پری مانده با کوله باری از خاطره برای نسلی که در جست و جوی حسین(ع) و خدای حسین(ع) هستند.
به گزارش خبرگزاری موج گیلان، پیوند آسمانی و زندگی عاشقانه اما کوتاه پری و سیامک یکی از صدها نمونه زندگی هاییست که خداپسندانه و در مسیر رشد و کمال انسانی همچون بلوغ پروانگان شکل گرفت و با پایان خوش شهادت و وصال معشوق به آخر رسید و حالا پری مانده با کوله باری از خاطره برای نسلی که در جست و جوی حسین(ع) و خدای حسین(ع) هستند.
درست زیستن لازمه پروانه شدنست لازمه گذشتن از تنگنای پیله های درهم تنیده شده، گاه این پیله ها چنان در هم گره می خورند که خستگی در تک تک سلول های بدن خانه می کنند و این خیال به وجود می آید که رهایی ممکن نیست ولی تنها کسانی می توانند پروانه شوند که بیش از همه امید داشته باشند و صبر...
زندگی خوشبخت مثل یک پروانه است اگر دنبالش کنید همیشه دور از دسترس خواهد بود تا زمانی که آرام یکجا بنشینید؛ تا پروانه خودش بیاید.
پس برای پروانه شدن باید راه زیادی را طی کرد باید قبل از همه چیز به قدر کافی شجاع بود...
و اما وقتی پای صحبت های "پری عابدینی" همسر شهید سیامک اختر کاویان و از بانوان جانباز دفاع مقدس و یکی از خادمان موکب بندر انزلی در کربلای معلی نشستم تا خودش را معرفی کرده و از اهداف آمدن و خدمت کردنش به زائران امام حسین(ع) برای ما بگوید؛ دریافتم که او انسانیست با یک قصه منحصربفرد در این دنیای بزرگ که برایمان اینگونه توصیفش کرد:
قصه زندگی عاشقانه من و شهید سیامک از ۴۳ سال پیش شروع می شود؛ از روزی که در تاریخ ۱۸ مهر ۱۳۵۸، کارت عروسی مان را که به صورت یک اعلامیه چاپ شده بود را به من نشان داد که یک طرف آن یک گل و طرف دیگر آن نقش یک پروانه داشت. وقتی از او پرسیدم چرا کارت عروسی مان را به شکل اعلامیه درست کردی!؟، گفت:" آن گل تویی و پروانه منم که قراراست تا روزی که زنده ام دور تو گلم بگردم و امروز روزیست که آن پروانه به گلش می رسد. برای همین باید همه مردم شهر را خبر و دعوت کنم تا به مسجد قائمیه بندرانزلی بیایند و در محفل عاشقانه ما شرکت کنند. " و اینگونه شد که پیوند آسمانی ما در مسجد شکل گرفت زندگی ساده مان را در پناه خدا آغاز کردیم. روزهای زندگی ما هر روز با خاطرات خوش و یاد خدا ورق می خورد و سرشار از حس خوشبختی همه وجودم را در کنار سیامک معنا می بخشید تا اینکه روزهای سخت خودش را به ما رساند و در تاریخ ۳۱ شهریور ماه ۱۳۵۹ بود که جنگ بین ایران و عراق به ما تحمیل شد.
سیامک عضو اصلی هسته سپاه بود و از جان گذشته و من هم که تازه بعد از ازدواج برای آموزش امدادگری به اتفاق هم و چند تن دیگر از برادران و خواهران انزلی عازم تهران شده و پس از گذراندن دوره کمک های اولیه به انزلی برگشته بودیم؛ در بهداری سپاه آنجا مشغول به کار شده بودم. سیامک دلی پاک و روحی بلند و دریایی داشت. پر از معنویت بود و برای من نماد کامل یک مرد شجاع و تمام کمال و رویایی...هرجا اگر درگیری در سطح شهر یا محل از سوی منافقین یا اشرار صورت می گرفت؛ سیامک با تمام وجود حاضر می شد و برای دفاع از همنوع همیشه آماده جانفشانی بود. سیامک من در معنای واقعی یک رزمنده بود. برای رفتن به جبهه های نبرد آرام و قرار نداشت. بارها و بارها به جبهه رفته بود. سومار، کردستان، سرپل ذهاب و سرانجام عملیات آزاد سازی خرمشهر...
پری سبزپوش خوب قصه و نگاهبانی از یک عشق قدیمی
سال ۱۳۵۹، هنوز چند روزی از آغاز جنگ نگذشته بود که نیروهای امداد هم باید برای امداد رسانی به رزمندگان اعزام می شدند و من هم به عنوان امدادگر باید می رفتم. قلبم پر بود از عشق خدمت به خلق و این را از خداوند می خواستم چون مطمئن بودم این کار علاوه بر خشنودی مردم موجب رضایت پروردگار متعال هم خواهد شد. صبح رفتن رسید و مقدمات سفر به سرپل ذهاب آماده شد. ولی من به حکمت الهی به کرمانشاه نرسیدم، وانت سیمرغ که با چند تن دیگر از امدادگران سوارش بودیم بین راه صحنه و کنگاور دچار سانحه شدیدی شد و ما از پشت وانت به بیرون پرت شدیم و من دچار جراحات زیادی شدم. به گونه ای که لگن و ستون فقراتم بر اثر ضربات تصادف آسیب جدی دید و از آن به بعد نشستن عادی آرزویم شد. بستری شدن من در بیمارستان نجمیه تهران حدود یکسال طول کشید و پس از آن هم در خانه بستری شدم. به طوری که در اولین سالگرد ازدواجم یعنی18 مهر1359 هنوز در بستر بودم و یارای ادامه زندگی را نداشتم. با خودم گفتم چرا باید زندگی سیامک را خراب کنم وقتی که پزشکان هم دیگر جواب درستی برای بهبود و درمان من نمی دهند. شب سختی بود. باید تصمیم درستی می گرفتم. من اجازه نداشتم سیامک را تا آخر عمر پاسوز خودم کنم. سیامک باید از مسئولیت من آزاد می شد. تصمیمم را گرفتم بغض راه گلویم را بسته بود. ساعت ۱۲ هر شب با پایان هر روز سیامک قبل از خواب از باجه تلفن عمومی از انزلی به من در بیمارستان تهران زنگ می زد.
آن شب هم ساعت 12 شب، تلفن زنگ خورد و مهمترین پیام من به سیامک پشت تلفن این بود، «سیامک جان می خواستم بگم برو دنبال زندگیت. دیگه امیدی به خوب شدن من نیست. من دیگه خوب نمیشم. لطفا برو دنبال زندگیت و منو فراموش کن. من دیگه به درد تو نمی خورم....» و در حالی که اشک گرمی گلوله گلوله از چشمانم می ریخت؛ بغض و لرزش صدایم را کنترل کردم و گوشی را گذاشتم. ساعت ۴ صبح بود که دوباره سیامک به بیمارستان زنگ زد. گفت:"پری جان، توقلب من هستی، لطفا فکرهای بد رو از ذهن زیبات دور کن، من با تو عهد و پیمان بستم و تا آخر راه همراه توام، اگر این اتفاق برای من می افتاد، آیا تو به پای من نمیماندی؟ آیا من رو ترک می کردی؟ نگران نباش، من تورا پیش دکتری می برم که درمان دردت پیش اوست"...این را گفت و تلفن را قطع کرد. چند روزی شد و از سیامک خبری نبود؛ که موجب تعجب همه شده بود چون سیامک همیشه با من در تماس بود و هر روز از احوال من پرس و جو می کرد...قلبم لبریز از عشقش بود و در دلم سیامک را به خدا سپردم.... تا اینکه سه چهار روز بعد سیامک به عیادتم در بیمارستان آمد. فهمیدیم که به زیارت امام رضا (ع)رفته و وساطت امام رضا را برای شفای نوعروسش از خدا خواسته...سیامک گفت:"تو خوب میشی پری، من این رو از امام رضا خواستم."و به من چند تا دعای ویژه امام رضا داد." و من که اشتیاق و رفتار و کلام پر از مهر و امید سیامک را می دیدم به زندگی امیدوارتر می شدم و آن دعاها را مرتب می خواندم و مرتب با خودم می گفتم حالا که سیامک هنوز دوست دارد با من زندگی کند چرا من کوتاهی کنم؟! ...تا اینکه یک روز صبح هنگام، وقتی پرستاری که برای درجه گذاشتن به اتاق من آمده بود، وقتی که مرا نشسته روی تختخواب دید فریادی از سر شوق کشید و فریاد شادی اش هنوز در گوش من هست...من در وجود خودم ناگهان نیرویی عجیب احساس کردم، توانایی و قدرت بر دستان من حکمفرما شده بود، با توکل بر خدا و امام زمان(عج)از جا بلند شدم و با فشار دستانم روی تشک نشستم... از پرستار پرسیدم آیا من خوب شدم؟!!... و جواب داد معجزه شده...بله، من خوب شده بودم. شفا گرفته بودم...همه مردم پشت در اتاقم جمع شده بودند؛ حتی خواهرم که در بیمارستان همراه من بود؛ شب قبل دیده بود که من به پهلو خوابیده ام، در صورتی که امکان نداشت، چون با فیزیوتراپی هم قادر به این کار نبودم و حتی زخم بستری که در پشت داشتم رو به افزایش بود.
بانگ تکبیر از بلندگوی بیمارستان پخش شد، چون تنها خواهر رزمنده بستری در بیمارستان بودم و حالا این اتفاق بزرگ در زندگی من...همه برای عیادت پشت در اتاق جمع شده بودند و به نشان تبریک چیزی به اتاق من می فرستادند...باور کردنی نبود، حتی زمانی که خبر به گوش پدرم در انزلی رسید و به بیمارستان زنگ زد؛ من گوشی را برداشتم و با پدر صحبت کردم و پدرم باورش نمی شد و مدام میگفت ملیحه لطفا گوشی را به پری بده، هرچه می گفتم منم پری باور نمی کرد....پس از این اتفاق مهم مدت کوتاهی باز در بیمارستان بستری و تحت نظر پزشکان بودم تا اینکه در آخرین روزهای اسفند ۱۳۶۰ بود که مرخص شده و به خانه رفتم.
آخر زمستان بود و با همه انتظاری که من و سیامک برای درکنار هم بودن دوباره کشیده بودیم داشت نتیجه می داد. عمری از زندگی هر دوی ما به دوری و سختی و فراق گذشته بود، تمام ایثاری که سیامک برای خوب شدم من تحمل کرده بود برای من زیبا و مقدس بود صیرش داشت جواب می داد. نزدیک عید نوروز بود که دوباره کنار هم بودیم و دوباره کنار هم به آرامش رسیدیم وحالا این من بودم که باید برای جبران خوبی های سیامک خودم را برای یک شروع دوباره آماده می کردم...
اما، بعد از عید دوباره گاه رفتن رسید؛ سال 1361 بود که زمزمه آزادسازی خرمشهر به گوش می رسید. و سیامک که همیشه بی تاب رفتن بود، هرجا پای خاک و کشور در میان بود سیامک با ایمان قلبی در صف اول می ایستاد تا مواضع دشمن را فتح کند. با آغاز تجاوز بی رحمانه ارتش بعثی به خاک کشور سیامک مشتاق تر از همیشه در صف اول خدمتگزاران ایستاد.
سیامک انگار تندیسی از حدیث عشق و حماسه بود و این موضوع را بارها و بارها به اثبات رسانده بود. شاید این بار باید می رفت تا به عهدی که با خدایش بسته بود که اگر پری اش خوب شد از هدف خود که دفاع از دین و میهن است؛ برنگردد و این بار رفت و هرگز برنگشت.
جملات سیامک در آخرین نامه عاشقانه ای که برای من نوشته بود این بود:«سلام گرمم را درون خمپاره می گذارم و به سوی تو شلیک می کنم...پری تو قلب من هستی...تو گل من هستی و من پروانه تو...تو را دوست دارم آنگونه که علی محراب را...» و وصیت نامه او که نوشته بود؛
اینجانب سیامک اختر کاویان وصیت میکنم تا بعد از من لااقل برای بعضی درس عبرت باشد. درس زندگی را باید از حسین (ع) آموخت.
نمیدانید چقدر خوشحالم اکنونکه دارم این را مینویسم آماده رفتن به حمله هستیم ما میرویم تا امام حسین و دین او را زنده کنیم اگر خداوند بر من منت گذاشت به فیض شهادت رسیدم امیدوارم مرا مورد عفو و بخشش قرار بدهد. بیدارباشید اگر روزی دشمنان اسلام خواستند انقلاب را از مسیرش منحرف کنند تا خون در بدن دارید حتی اگر بدنتان را هزار تکه کنند از انقلاب دفاع نموده تا خداوند نیز بر شما عنایت کند. برای من گریه نکنید. برای حسین (ع) و یارانش برای علیاصغر و علیاکبر گریه کنید با گریهتان دشمنان را شاد نسازید. بلکه بر خود ببالید که چنین فرزندی را بزرگ نمودهاید.
من بر شما پدر و مادر و همسر و خواهر و برادر و خویشاوندان توصیه میکنم صبور باشید. خدایا تو شاهدی عزیزتر از جانم چیز دیگری ندارم که فدای اسلام کنم خونم را بپذیر. اکنون میرویم تا خونها بدهیم که بتوانیم حقانیت اسلام را ثابت کنیم. حامی روحانیت مبارز و دلسوز باشید تا به انقلاب صدمهای نرسد غیرازاین اسلام شکست خواهد خورد. اگر اسلام شکست بخورد فکر کنید چه مصیبتی ببار میآید. مسلمان واقعی باشید تا جامعه اسلامی شود اتحاد و اطاعت از ولایت را سرلوحه همه کارهایتان قرار دهید.
سرباز کوچک امام خمینی(ره)
سیامک اختر کاویان
شنبه 25/2/1361کنار سنگر در منطقه جنگی جنوب
خداوند شما را تائید کند.
و سرانجام قلب زیبا و ایثارگر سیامک، قلبی که همیشه مهربان و دگرخواه بود، در تاریخ 27/2/1361 در عملیات آزاد سازی خونین شهر پس از چندین روز جنگ بی امان و در حال شکار تانک در منطقه کوشک با یک گلوله تک تیرانداز دشمن به خون نشست، قلبی که حتی به تیر دشمن هم خون سرخ بخشید و دعوت حق را لبیک گفت.
امیدوارم راهش، شجاعت و دلیری و مردانگیش همیشه برای جوانان این مرز و بوم مستدام باشد. وقتی خبر شهادتش به ما رسید فضای خانه منقلب شد و نمی دانستم باید چکار کنم همه چیز ناگهان از مسیر عادی اش خارج شد و باور اینکه دیگر نمی توانم سیامک را ببینم برایم سخت بود. سیامک مسیرش را کاملا آگاهانه پیدا کرده بود و سالها نقشه به اوج رسیدن را در سر می پرورانید. من بر پیکر بی جانش حاضر شدم قلب پاره پاره اش را دیدم که چگونه تیر دشمن را در خود نگاه داشته است. بله سیامک با تمام وجود، موهبت انقلاب و راه و منش پیامبر گونه(ص) رهبری فرزانه را درک کرده بود و برای احیای دین خدا دیگر نتوانست فریادهای آزادی خواهی اش را در سینه حبس کند و پای در میدان جهاد گذاشت و همچون مولایش حسین (ع) تا رسیدن به نقطه رهایی و باز پس گیری خاک وطن و برپاشدن جشن پیروزی در کشور از هیچ تلاشی دریغ نکرد. بعد از تشییع پیکر شهید در همان حال و هوای هجران و فراق سیر می کردم که از استان قدس رضوی در مشهد مقدس نامه ای را که سیامک برای خوب شدن من به داخل حرم امام رضا(ع) انداخته بود به دستم رسید...از آن موقع تصمیم گرفتم خادم افتخاری امام رضا (ع) بشوم و حالا هم توفیق خدمت به زائران امام حسین(ع) در کربلای معلی نصیبم شده است.
بله سیامک پروانه شد و عروج کرد سربازی که در پس ظاهر آرام و متین خود موجی از بی قراری عشق به مولایش حسین بین علی(ع) پنهان کرده بود و بالاخره شاگرد ممتاز مکتب درس عاشورا شد و اینگونه زندگی دوساله و اندی ما به پایان رسید و سیامک با رفتنش تا ابد عشق را شرمنده خود کرد.
و حالا ما هرگز نخواهیم فهمید مردانی که از کوچه پس کوچه های خاکی شهرمان دریچه ای به آسمان گشودند چگونه زیستند؟!... مردانی که شبیه فرشتگان بودند و در لا به لای روزهایشان عشق جاری بود، عشقی که برآمده از ضمیری آگاه و عزمی استوار بود.
نمی دانم آنها در فراسوی سرزمین عشق چه دیده بودند که شوق پرواز به آن دیار آنها را مست از پرواز می کرد.
نمی دانم مردانی چون سیامک اختر کاویان چگونه دل را به دریای طوفانی زدند و سربلند از آن به آن سوی آب ها رسیدند.
و اما از آن زمان تا امروز هر کجا پروانه ای بال می زند مرا به یاد سیامک می اندازد آنجا که گفته بود پری فاصله آن دنیا تا این دنیا فاصله کوتاهیست اگر شهید شدم هر وقت یادم کنی؛ یادت می کنم؛ و حالا هر وقت به تماشای پروانه ها که نمادی از زیبایی و آرامش هستند می نشینم مطمئنم که سیامک هم مرا یاد می کند.
ارسال نظر