موج گزارش میدهد
آرزوی مادرانی که در پیادهروهای یاسوج رنگ باختهاند
سهم اینگونه زنان از حقوق شهروندی چیست؟ ما به زشتیها عادت کردیم وقتی زنان را در پیادهروهای شهر روی زمین خاکی میبینم و چشمانمان را میبندیم.
به گزارش خبرگزاری موج از یاسوج، در تمام روزها اگر به خیابانهای شهر یاسوج قدم بگذاری، زنانی را میبینی که میوههای کوهی و گیاهان دارویی را به فروش گذاشتهاند، در یکی از این روزها به سراغ مادری بنام «نباتی» آمدم تا از شرایط زندگیاش برایم بگوید؛ «نباتی» مادری است با دستان زمخت و پینهبسته، لبهای خشک، چهره آفتابسوخته، لبخندی تلخ ولی مهربان.
اسمش «نباتی» است «نباتی جهان». مادری که در پیادهروهای شهر گیاهان دارویی میفروشد. به گرمی استقبال میکند تا در کنارش بنشینم. «بنه» در دستانش مشت میکند و در کف دستانم میریزد؛ کارتن زیر پایش را جابهجا میکند تا از الفبای دردهایش بگوید.
«نباتی» زنی لر و با استقامت است، زنی که میگوید ۹ ساله است که شوهرش به دلیل سکته در بستر بیماری افتاده است، امروز این زن هم مادر است و هم نانآور خانواده هفتنفری.
زنی که زنانگیاش و حس مادرانهاش پای او را از خانه فراتر میگذارد و به سمت دستفروشی میکشاند. اوضاع زندگی که در آن به سر میبرد، تعریف چندانی ندارد.
وقتی از اوضاعواحوال فرزندان و همسرش میگوید، بیپناهی زنان دستفروش در این دست از مشاغل، خودش را بیشتر نشان میدهد.
او میخواهد بیشتر از اینها از اوضاع زندگی و خانوادهاش درد و دل کند، از بیکاری فرزندانش، از یخچال، اجاقگاز و بخاری که در خانه ندارد و از هزینه درمان شوهرش؛ اما ترجیح میدهد از سقف خانهٔ خرابش بگوید که هنگام بارش باران چکه میکند.
«۳ ساله یخچال و گاز ندارم، وقتی یخچالم سوخت دیگه نتوانستم خرید کنم، سقف خانهام چوبی و هنگام بارش باران احتمال ریزش آن است.»
«نباتی» از اینکه به کوه میرود و از فروش گیاهان دارویی درآمدی دارد، احساس غرور میکند.
«با کار کردن در مزرعه دیگران و گاهی در باغات امورات زندگی را میگذارنم، «سیب چینی»، «کار در مزرعه کشاورزی»، «کارگری» و فروش «گیاهان دارویی» از کارهای است که برای گذراندن امورات زندگی خود و اهالی خانواده انجام میدهم.»
۹ سالی است که «نباتی»، آویشن و «بنه» میفروشد و به قول خودش مجبور است. زن است دیگر برای یکلقمهنان حلال تلاش میکند، رویای طلا و جواهراتش در پیادهروهای شهر رنگباخته است.
قرارداد ندارد، حقوق ثابت ندارد، از بیمه هم خبری نیست، میگوید برخی از ماهها هیچ درآمدی ندارم.
«فصل کاشت برنج به سمیرم میروم و در آنجا هم پولی نصیبم میشود. در تابستان و بهار برای جمعآوری گیاهان دارویی به کوه میروم تا بتوانم در زمستان درآمدی داشته باشم؛ اما اغلب هیچ پولی حتی برای کرایه تا خانه را ندارم و مجبورم مقداری از گیاهانم را بهعنوان کرایه به راننده بدهم.»
در همان حین صحبت، نگاهم به زنان دیگر دستفروش که در کنارش کار میکنند، میافتد، «نباتی» با آه و تأسف از درد زنانی میگوید که اوضاع زندگیشان بهتر از خودش نیست، تازه خیلی دردآورتر است، از زنی که آرزویش عروسی دختر دم بختش است، ولی توان خرید جهیزیه ساده را ندارد. یا آن زنی که دختر خردسالش سوختگی شدید دارد و باید خرج دوا و درمانش را با قرض بدهد.
از این زنان و مادران گوشه و کنار این شهر کم نیستند تا دلت بخواهد زنانی در این پیادهرو هستند که دستفروشی میکنند، زنهایی که از حقوق کار محروماند، از بیمه محروماند؛ این زنها وقتیکه جیب مردم پر باشد نان میخورند، نانی بخور و نمیری دارند، کاسبی که نباشد فقط میآیند زیر آفتاب مینشینند و میروند؛ بیگاری بدون هیچ چشمداشتی...
امثال «نباتی»ها حق و حقوقی دارند، زنانی بیدرآمد در سطح شهر «بنه» میفروشند تا زندگی ادامه پیدا کند. دستفروشان کم سرمایهترین و ناچارترین کسانیاند که در چرخ اقتصاد لهشدهاند؛ حق این زنان را باید با سقفی برای آسایش شغلشان ادا کرد.
زنانی که نه اعتراض میکنند و نه فریاد میزنند... فقط با چشمانی پر از خواهش میگویند «بنه ایخری؟»
سهم اینگونه زنان از حقوق شهروندی چیست؟ ما به زشتیها عادت کردیم وقتی زنان را در پیادهروهای شهر روی زمین خاکی میبینم و چشمانمان را میبندیم.
ارسال نظر