English

روایتی از شهیدی که طراح سامانه پرتاب پهپادهای انتحاری شاهد ۱۳۶ سپاه بود؛

پروازِ سیمرغ

گرمای خورشیدِ پُرمهرِ وجودش، به همه می‌رسید. با مردم رقیق و رفیق بود و در کار خبیر و نحریر. حق همسایه را ورای آنچه در عُرف مترتب بود ادا می‌کرد و هرگز بال اُمید سائلی را به تیر یأس نمی شکست.

پروازِ سیمرغ
به گزارش خبرگزاری موج از خوزستان

، در همه سال‌های عمرش همین طور بود. مردم هم به غایت او را دوست داشتند. هنوز هم دوستش دارند. وقتی شهید شد برای تشییع اش سنگ تمام گذاشتند. شانه به شانه آدم بود که مرثیه عروجش را به سوگ نشستند. جمعیت آن‌قدر زیاد بود که حتی کف خیابان دیده نمی‌شد.

هنوز هم که هنوز است مزارش وعده گاه دل های بی قرار و عاشق است.

 شهید «سیدعمار موسوی» طراح سامانه‌های پرتابگر پهپادهای نیروی هوافضای سپاه بود.

پرتابگر پهپادی که قادر است همزمان تا پنج پهپاد انتحاری با خود حمل و پرتاب کند.  

دیپلمش را که گرفت در کنکور شرکت کرد و دانشکده افسری قبول شد. همان موقع در سپاه پاسدارن هم پذیرفته شد. سپاه را انتخاب کرد و به عنوان خلبان هواپیماهای بدون سرنشین مشغول به کار شد. از رشته مکانیک هم سر در می‌آورد و در این زمینه هم فعالیت داشت. دیری نگذشت که به یکی از متخصصین پرتاب و بازیابی پهپاد تبدیل شد و در همین مسیر موفق به طراحی انواع پرتابگرهای پهپاد و پرتابگر پهپاد انتحاری شاهد ۱۳۶ شد.  

پله های ترقی را یکی پشت سر دیگری طی می کرد و در عین حال مراقب بود که موریانه های غرور و تکبر به پایه های حصن دانشش آسیب بزنند.

 هشت سال از حضورش در سپاه می‌گذشت که تصمیم گرفت راهی سوریه شود.

ماجرای سفرش به سوریه را تقریبا هیچ کس نمی دانست فقط به همسرش اطلاع داده بود و البته تعدادی محدود از دوستان نزدیکش.

یک روز برادر بزرگش دیده بود که فرزند سید عمار پیراهنی پوشیده که روی آن نوشته بود "حلب" و از آن‌جا مطمئن شد که او به سوریه تردد دارد. بعد از شهادتش هم فهمیدند که چند بار به عراق رفته بود و یکی از دوستانش هم در سامرا شهید شده بود. 

 سید عمار با اصرار فراوان توانسته بود از فرماندهی برای اعزام اجازه بگیرد و در نهایت او را به عنوان استاد نیروهای حزب‌الله و سوری به سوریه می‌فرستند و در عملیات‌های زیادی از جمله آزادسازی حلب، موصل، تدمیر، حماء، نُبُل الزهرا هم شرکت داشته است.

پدر شهید نقل می‌کند که یک شب من را به روستایی به نام شبیشه در حمیدیه دعوت کردند، در آن منزل عکس‌های شهید را نصب کرده بودند، بعد از اتمام مجلس یکی از حضار آمد دست من را گرفت و گفت می‌خواهم دستت را ببوسم که من قبول نکردم، اصرار کرد من هم گفتم دستم را به هیچ عنوان برای بوسیدن نمی‌دهم. در آخر گفت شما پدر شهید عمار هستی؟ گفتم بله، گفت باید به سیدعمار بگوییم البطل به معنی شیرمرد. او گفت در سوریه با پسرم بوده و با پیکر او به ایران برگشته. تعریف می‌کرد؛ کوچک‌ترین حرکتی که ما از دشمن می‌دیدیم و نزدیک به محاصره می‌شدیم با سید عمار تماس می‌گرفتیم و او ما را نجات می‌داد، او مسئول پرواز هواپیماهای بدون سرنشین بود و چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشید که هواپیماها به پرواز در می‌آمد و دشمن را نابود می‌کرد. یک شب نزدیک بود که دشمن ما را اسیر کند ولی سیدعمار بود که ما را از اسارت نجات داد.

آیا این خبر مفید بود؟
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری موج در وب منتشر خواهد شد.

پیام هایی که حاوی تهمت و افترا باشد منتشر نخواهد شد.

پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیرمرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

ارسال نظر

مهمترین اخبار

گفتگو

آخرین اخبار گروه

پربازدیدترین گروه