دلنوشته علی علایی به مناسبت روز ملی سینما؛
خاطرات سینمایی خوشایندترین واقعیات اند
علی علایی نوشت: توصیه جدی میکنم مطلب "خوشمزه ترین بستنی که خوردهام" نوشته کامبیز کاهه عزیز در شماره صد مجله فیلم را حتما بخوانید!
علی علایی، منتقد سینما، در دلنوشته ای کوتاه به مناسبت روز ملی سینما برای خبرگزاری موج نوشت:
حسرت قدیم را اصلا نخورید که مدام گفته میشود هوا تمیز بود، آلودگیهای ناشی از صنعت کم بود، خوردنیها بقول امروزیها ارگانیک بود. آدمها هم با محیط زیست دوست بودند. شبهایی هم دورهمی داشتند، گاهی، فقط گاهی، اگر کسی خرده سوادی داشت شعری میخواند و قصهای تعریف میکرد.
اصلا مگر کتابی به قدر کفایت منتشر میشد؟ یا امکانش بود؟ اصلا مگر تعداد باسوادهای هر دوره چند نفر بودند؟ گمان نکنید همه در حال خواندن اشعار مولوی و حافظ و شاهنامه فردوسی و ششصدوپنجاه هزار بیت منظوم ادبیات کهن ایران بودند! آنان که باسواد محسوب میشدند عموما، مردها بودند که به قصد مکاسب، چند کلاسی را در مکتبخانه به نیت باسواد شدن گذرانده بودند و سواد داشتن زنها هم که گویی گناه کبیره بود.
عمر و قدمت تعزیه و نمایش روحوضی، دو سبک اصلی تاریخ نمایش ما هم که عدد قابل عرضی نیست. نقالی هم که مال علافهای قهوه خانه نشین بود.
وضعیت بهداشت و درمان و آب تصفیه شده و بیماریهایی که اپیدمی میشدند و خیلی موارد دیگر را هم فعلا زیرسبیلی رد میکنیم. همان اقبال تماشای دو سبک نمایش سنتی هم که در سال مگر چند بار یار کسی میشد؟ موسیقی هم که ضبط نمیشد و مطربان هم اگر در جشنها همتی نمیکردند کسی اصلا همین موسیقی محل مناقشه را هم نمیشناخت. چقدر اوضاع کسل کننده بود.
دم فیزیکدان ها گرم که وسط اکتشافات و اختراعاتشان، ماهیت موجی نور و عدسی و اتاق تاریک و ... را درک کرده و امکانی را برای مهندسین فراهم کردند تا بعد از فراز و نشیبهایی تبدیل به تصویر متحرک شود و نیز هنرمندانی که این امکان را به ابزار بیان منویات درونشان تبدیل کنند تا بشود آنچه که امروز به آن سینما میگوئیم.
راستی اگر سینما نبود، پس از ادبیات داستانی چه هنری میتوانست این کارکرد و کاربرد فراگیر را داشته باشد؟ چقدر آنان که ندیدند قرنها بعد تماشاگرانی چه بی تاب منتظر بودند تا وقتی گریگوری پک از کنفرانس مطبوعاتی پرنسس (ادری هپبرن) در پایان فیلم "تعطیلات رمی" برمیگردد آیا نگاهی به پشت سر می اندازد تا احتمال خیلی خیلی کم بازگشت پرنسس را ببیند؟ یا آنکه لیبرتی والانس را کشت چگونه از عشق اش گذشت؟ یا ابی چگونه کنشگر رستاخیز طبقه خود در "کندو" شد، ... یا ... یا ... یا ...، چه حسرتهای بزرگی را با خود به گور بردند.
افسوس که ندیدند و این حسرتها بدجور جاودانه ماند. حال در هر صورت برای نسل ما، خاطرات مان زنده اند. هرچند مندرس، هرچند رنگ و رو رفته، هرچند مغضوب، اما خوشایندترین واقعیات زندگی ما هستند.
اگر این مطلب بخواهد به نیکویی ختم شود توصیه جدی میکنم مطلب "خوشمزه ترین بستنی که خوردهام" نوشته کامبیز کاهه عزیز در شماره صد مجله فیلم را حتما بخوانید!
ارسال نظر