گزارش اختصاصی خبرگزاری موج از یک روز حضور در گرمخانه شوش؛
خانهای روی تنهایی؛ وقتی زنانهگیها غبار بیپناهی میگیرد
اینجا گرمخانه بانوان شوش است مکانی که با مدیریت سپیده علیزاده و با عنوان موسسه نور سپید هدایت به زنان وکودکان آسیبدیده خدمات ارائه میدهد.
به گزارش خبرنگار اجتماعی خبرگزاری موج، راست میگویند درد را از هرطرف بنویسی و بخوانی درد است اما بیصدا و بیرنگ.
اینجا گرمخانه بانوان شوش است مکانی که با مدیریت سپیده علیزاده و با عنوان موسسه نور سپید هدایت به زنان وکودکان آسیبدیده خدمات ارائه میدهد.
چندسالی میشود که سپیده علیزاده به گفته خودش مادر این خانوادهی بزرگ شده است؛ خانوادهای که همه امیدشان به حمایتها و کمکهای مادی و معنوی یک زن است، زنی دهه شصتی که تنها دغدغهاش سامان دادن به زنان وکودکان در معرض خطر و آسیبدیده است.
افرادی که به هزار و یکدلیل سرپناهی امن، برای زندگی ندارند و به خاطر فشار ناشی از روزگار و ناجوانمردیها، بیخانمان یا آلوده به مواد مخدر شدهاند.
لعنت به مخدرهای که عقل را زایل میکند و فهم درک را باطل!
امروز میلاد یگانه بانویآفرینش است ولادت حضرت زهرا(س) و روزی که به دلیل عظمت آن زن، روز مادر نامیده شده است، به همین مناسبت با همراهی عدهای از خیران در گرمخانهزنان، صدای شوروشادی و بوی جشن میآید.
و من برای به تصویر کشیدن این لحظات، راهی گرمخانه مرکز پارک شوش میشوم؛ در ابتدای ورود، زنی که گوشه حیاط نشسته و حالت و خوابوبیدار است، توجهم را جلب میکند، نه از بابت سر و وضع، بلکه به خاطر سوز سرمایی که استخوانها را خرد میکند و اینکه او در چنین هوایی، تکیهگاه و نشیمنگاهش، سنگهای سردی شده، لرزه بر جان میاندازد و با خود میگویم: مصرف کرده است؛ لعنت به این مخدرها که عقل را زایل میکند و فهم درک را باطل!
داخل سالن میشوم، هنگام بازدید یکی از اتاقها، پیرزنی ترگل ورگل گریه میکند و در میان اشکهایش دعا میکند برای بانی این مرکز که او را از خیابان خوابی نجات داده است.
قصهی مادری که چهار فرزندش او را در خیابان رها کردهاند
میگوید: فرزندانم مردهاند که من اینجا هستم. از او درباره آنها سوال میکنم و ادامه میدهد: چهار فرزند دارم، سه پسر و یک دختر که بعد از فوت پدرشان برای گرفتن ارث، خانه پدری را میفروشند و اینگونه مادرشان بیسرپناه میشود و آواره!
مددکار برایش قرص زیر زبانی میآورد تا به کمک دارو، فشارش متعادل شود.
از نیاوران تا شوش
وارد سالن اصلی میشوم، صندلیها مرتب، در ردیفهای متوالی، پشت هم گذاشته شده و تعدادی از زنان، زودتر از موعد جشن، حاضر شدهاند.
یکی از مددیارهایی که لباس فرم طوسی هم به تن دارد برایم چای میآورد، از او میخواهم اندکی در کنارم تامل کند تا بیشتر بتوانم با او ارتباط بگیرم.
نامش بهناز است، برخورد گرمی دارد، با آنکه مصرف کننده بود اما چندسالی میشود که ترک کرده و مشخص است در شرایط خوب و مرفهی زندگی کرده و دست روزگار او را ساکن اینخانه در مرکز شهر کرده است.
درباره خودش از اوسوال میکنم و میگوید: من زمانی بالای شهر یعنی در نیاوران زندگی میکردم و متاسفانه تا به خودم آمدم، دیدم کارتن خواب شوش شدهام اما امروز با کمک خانم علیزاده چندسالی است پاک شدهام و در مرکز فعالیت دارم.
رقص و پایکوبی
کمکم صدای موسیقی بلند میشود و تعدادی برای پایکوبی و رقص به وسط میآیند.
هرکس تلاش میکند رقص محلی خود را به اجرا درآورد، گویا هنوز هم خود را از همان آب و خاک میداند و نمیخواهد ریشهاش را حتی در سختترین شرایط فراموش کند.
دستان زمخت شده و ترک خورده و سیاهشان را بر هم میکوبند، لبخند روی لب دارند اما دهانشان خالی از دندان است.
در این میان دختران جوان و فرسوده از مصرف مواد مخدر که گویی ماسک پیری بر چهره زندهاند و در حالیکه سرهایشان روی بدن تعادل ندارد، آشفتهام میکند.
علیزاده میگوید: همه زنان مرکز، مصرفکننده به دنیا نیامدهاند یا از روی شکم سیری و تفریح به اینجا یعنی ته خط نرسیدهاند، عدهای به واسطه زندگی در خانوادههای مصرف کننده یا ازدواج با چنین افرادی دچار اعتیاد شدهاند و تعدادی هم به دلیل شرایط سخت وغیرقابل تحمل زندگی مثل خشونت در خانواده و مرگ آنان، بیسرپناه شدهاند و به دلیل نداشتن مکان امن برای خواب و رفع گرسنگی، قربانی شدهاند.
دختری با موهای صورتی
مدیر گرمخانه در حالیکه از دغدغهها و سختیها و دلنگرانیهایش میگوید، به دختری که موهایش را به رنگ صورتی درآورده است و کلاهی نیز بر سر گذاشته اشاره میکند و ادامه میدهد: او را میبینی؟! کمتر از ۱۶سال دارد و حدود دوسالی میشود که در مرکز تردد میکند، اخیرا متوجه شدهام که در دام عدهای قرار گرفته که از او بهرهکشی جنسی میکنند.
دیگر چیزی نمیشنوم، انگار گنک میشوم و فقط میبینم بر تعداد زنان و دختران حاضر در گرمخانه افزوده میشود و انگار نقطه مشترک آنها درد است، دردی که از راهرفتنشان، نگاهشان، رنگ پوست و لبهای چینخورده و دستهای پهن و خشکشان پیدا است.
خانم دیگری که او هم لباس فرم طوسی رنگ با لوگوی موسسه کاهش آسیب نور سپید، بر تن دارد کیک دوطبقه بزرگی که مزین به نام حضرت زهرا است را روی میزی در میان جمعیت قرار میدهد و مدیر مرکز با اشاره به او عنوان میکند: مونا هم یکیاز زنان مددجویی است که در حال حاضر پاک است و دوباره به زندگی برگشته است و در مدیریت و ساماندهی این مکان دست راست من است. همه افرادی که لباس فرم پوشیدهاند بهبودیافتههایی هستند که در این مکان مشغول کار شدهاند و به گفته خودشان امید به زندگی پیدا کردهاند.
صدای موسیقی قطع میشود خانمی برای مداحی خوانی میکروفن را به دست میگیرد، نکته قابل توجه در لحظههایی که نظاره میکردم مهر محبت سپیده علیزاده به تکتک آنها بود، زنی که فارغ از هر وسواسی، آغوشی گرم و پرمحبت داشت برای در بغل گرفتن تکتکآنها، از پیر گرفته تا جوان، کودک و میانسال هرکدام به نوعی با دیدن او به وجد میآمدند و در آغوشش میکشیدند.
اما من گویی ذهنم جای دیگری بود، آرام و قرار نداشتم، تمام نگاهم به دختر مو صورتیای بود که علیزاده در موردش صحبت میکرد، در انبوه جمعیت پیدایش میکنم و به او نزدیک میشوم؛
دوطرف صورتش رد خط است و خودزنی؛ به هربهانهای شده اعتمادش را جلب و با او شروع به صحبت میکنم.
چشمان درشت و جذابی دارد اصلا چهرهاش پر از نمک و ملاحت و شعف کودکانهاست.
از او در باره زندگی سوال میکنم اینکه چرا اینجاست؟
میگوید: مادرش فوت کرده است و تاب تحمل و زندگی با پدر مصرفکننده اش را نداشته و عمهاش او را به بهزیستی میسپارد اما وقتی مسئولان این سازمان متوجه میشوند که پدرش هنوز زنده است، دیگر به او اجازه زندگی در مرکز را نمیدهند چراکه او دارای سرپرست است اما اینکه پدرش مصرف کننده است و دختر در کنار زندگی با او امنیت ندارد تنها نکته فاقد اهمیت از سوی بهزیستی است و همین عدم پذیرش، توجیهی برای خیابانخوابی و پناه بردن به افرادی سودجو و سواستفادهگر میشود.
صدای کف زدن و کل کشیدن با طنین یا زهراهایی که با اشک و عجز به زبان آورده میشود و تماشای چهرههای مستاصل زنان و دختران آسیبدیده، تنها یک جمله را به زبانم جاری میکنم خدایا خودت کمکمان کن.
هنوز در کنارش ایستادهام دختر نوجوانی که به گفته خودش تا کلاس هشتم درس خوانده و شبها در این مرکز شب را به صبح میرساند؛ نگاهش میکنم دستهایش را در جیبهای آبی رنگ لباسش کرده است.
نوای مادر مادر گفتن مداح، او را به یاد مادرش انداخته، صورتش خیس است، لبهایش را روی هم فشار میدهد تا بغضش نترکد، اما غم دوری مادر و رنجی که با این سن کم متحمل شده سنگین تر از غرور نوجوانی او است؛ گریه امانش نمیدهد، با هربار پلکزدن دریایی روی خطهای صورتش موج میزند نزدیکش میشوم و او را در بغل میگیرم، شاید تنها همین گرمی آغوش و شانهای که تکیهگاه سرش بوده چیزی باشد که آرامش کند؛ من هم همپای او گریه میکنم.
گریه میکنم از اینکه به راستی چه تعداد زنان، دختران و کودکان در لایههای این سرزمین هستند که این چنین آسیب دیدهاند و اما کمتر دستی برای بلند کردن آنها از زمین، به سمتشان دراز میشود.
ارسال نظر