دستیار اجتماعی رئیسجمهور:
شنبه روز بیحوصلگی....
دستیار اجتماعی رئیسجمهور در کانال تلگرامی خود نوشت: «بعد از شبزندهداری و احیای شب قدر، ساعت حدود نه صبح شنبه از خواب برخاستم. چشمهایم را با این فکر گشودم که وقتی قرار نباشد جامعه و فرهنگ مهندسی شود، چقدر مردم به شکل طبیعی و هنرمندانه، شب قدر را قدر دانسته و در سفره هفتسین تحویل سالشان، سنتها را به زیبایی پاس داشتند. هم در پای سفره هفتسین و هم بر سجاده دعای شب قدرشان، حال خوب آرزو کردند.

، علی ربیعی، دستیار اجتماعی رئیسجمهور در کانال تلگرامی خود نوشت: «بعد از شبزندهداری و احیای شب قدر، ساعت حدود نه صبح شنبه از خواب برخاستم. چشمهایم را با این فکر گشودم که وقتی قرار نباشد جامعه و فرهنگ مهندسی شود، چقدر مردم به شکل طبیعی و هنرمندانه، شب قدر را قدر دانسته و در سفره هفتسین تحویل سالشان، سنتها را به زیبایی پاس داشتند. هم در پای سفره هفتسین و هم بر سجاده دعای شب قدرشان، حال خوب آرزو کردند.
از جا برخاستم و در شنبهای که اجبارا باید در خانه ماند، بیاختیار به یاد ترانهای با شعر شهریار قنبری و ترانهای با صدای گرم و حزنآلود فرهاد افتادم: "شنبه روز بدی بود، روز بیحوصلگی، وقت خوبی که میشد، غزلی تازه بگی..."
تصمیم گرفتم به بهشت زهرا بروم. در حین لباس پوشیدن، از پنجره، نگاهی به بیرون انداختم. باران شدیدی میآمد. منتظر ماندم تا تمام شود. اما باران همچنان با شدت ادامه یافت و در نهایت، من را از رفتن باز داشت. با دلتنگی تمام، نشستم و سعی کردم تا یکی دو یادداشت عقبمانده را سامان دهم.
ساعت چهار بعدازظهر، با بیحوصلگی تشدید شده از خانه بیرون زدم. امروز حوصله تنهایی افطار کردن در خانه را نداشتم، با خود فکر کردم چه خوب است خودم را در رستورانی به یک کاسه آش، مهمان کنم.
در پیادهرو که به تنهایی قدم میزدم، زن و شوهری جوان با شناختن من، جلو آمدند و با هم گپو گفتی داشتیم. متعجب بودند که من چگونه تنها و بیمحافظ، پیاده روی میکنم... با خود اندیشیدم که آخر مگر ما چکارهایم که تصور اینکه فردی شبیه به من، بدون محافظ در خیابان باشد برای آنها سخت و مشکل است! فکر میکنم برخی افراد با محافظین و ماشینهای در اختیار، قیمت تمام شده مدیریتیشان ببن صد الی دویست میلیون تومان در ماه است. حتی دیدهام که برخی مدیران شرکتها هم حداقل دو ماشین با تعدادی راننده و محافظ در اختیار دارند.
به قدم زدن ادامه دادم، جلوتر، دختر و پسری جوان (نمیدانم نامزد بودند یا دوست) با هم راه میرفتند. دختر، پوششی بر سر نداشت، پسر که به من نزدیک شد و باب گفتگو را باز کرد، دختر آهسته از ما دور شد و عقبتر ایستاد؛ با مهربانی، حالش را پرسیدم و باز با خود اندیشیدم چه کردهایم که چنان انگارهای از ما ساخته شده که این دختر بخاطر پوششی که دارد واهمه دارد در کنار من بایستد! پسر از آینده ایران و احتمال جنگ سوال کرد. چند دقیقهای را به صحبت با هم پرداختیم.
اندکی جلوتر، مردی را دیدم که با حزن، بر تنبک میکوبید و با صدایی خسته و غمگین، ترانهای برای لقمهای نان، میخواند. تقریبا روبروی مرد آوازخوان، از بلندگوهای تعبیه شده بر سازههای آنسوی میدان، نوحهای با صدای بلند پخش میشد.
در این گشت و گذار عصرگاهی، دختر و پسری را دوشادوش هم دیدم که مشخص بود از اهالی افغانستان هستند. به نظرم، آنها از نسل دوم افغانستانیهای مقیم ایران بودند. آنها هم با تحمل سختی دوری از وطنشان، در جستجوی آرامش و خوشی به اینجا پناه آوردهاند. مصائب این افراد از یکسو و مشکلات ایران از سوی دیگر، تناقضی را برای سیاستگذاری به وجود آورده است. برخی سیاستگذاریها و بازکردن مرزها، سبب دامن زدن به نوعی دوقطبی در ایران شده است.
در ادامه مسیر به مردی تنها رسیدم که انگار تمام داراییاش دو کیسه بزرگ مشکی رنگ بود. تجربه ام می گفت نباید پنجاه سال بیشتر داشته باشد اما به هفتاد ساله ها میمانست. دوست داشتم کنارش بنشینم و با او گپ بزنم اما انگار حوصلهای برای همصحبتی نداشت. شاید به شکوه آرزوهای از دست رفتهاش میاندیشید، شاید هم روزگاری عاشقی کرده بود و حالا در رویای آن فرو رفته بود.
همان طور که به قدم زدن ادامه میدادم، زن و مردی میانسال با دیدن و شناختن من ایستادند. سلام و احوال پرسی کردیم و تبریک عید... از «وفاق» پرسیدند، از نگرانیهایشان و اینکه کاری به جلو نمیرود؛ حدود ده دقیقه در مورد اینکه کدام مسیر برای پیمودن صحیح است با هم صحبت کردیم؛ در یک استدلال حداقلی گفتم همین که به عقب برنمیگردیم جای شکر دارد. در مورد اینکه دولت کاری نمیکند که به مداخله رودررو با مردم بیانجامد هم چند دقیقهای صحبت کردیم.به آنها گفتم اگر بخواهیم تغییری ایجاد شود، چه باید کرد؟ آیا خیابان راه خوبی است؟ هردو قویا با خیابان مخالف بودند و آن را نه مفید و نه عملی میدانستند. بالاخره بعد از دقایق متمادی گفتگو، با هم به این نتیجه مشترک رسیدیم که با همه موانع، تنها راه همین است که از شدت مخالفتها کاست تا بتوان در کنار هم، قدمی حتی کوتاه رو به جلو برداشت.»
ارسال نظر