شاعر شیدای شهر، شاعر بدنام شهر
نصرت رحمانی یکی از شاعران نامی معاصر کشورمان است. او در ۱۰ اسفند ماه ۱۳۰۸ در تهران به دنیا آمد و در ۲۷ خرداد ۱۳۷۹ در رشت در گذشت. یادداشت پیش رو به مناسبت سالروز میلاد این شاعر نوشته شده است هرچند که چند روزی از آن فاصله گرفتهایم.
خبرگزاری موج هرمزگان|حمزه خوشبخت، شاعرانی هستند که از هنر شعر فقط ردیف کردن کلمه ها را آموخته اند و شاعرانی هم هستند که چیزی ورای کلمه را از شعر طلب می کنند؛ گونهای از کشف و درک زیستن که در قالب کلمات در می آید.
می گویند و گفته اند که شعر اتفاقی در زبان است که از تبلور حس پدید می آید و البته همانها هم گفته اند که حس قدمی برتر از برانگیخته شدن احساس است .مثلاً بین احساس دیدن یا شنیدن چاقو زدن زیر ناخن دست چپ تا حس کشیده شدن لبه ی تیز چاقو در زیر ناخن همان دست فرق است.
با این مقدمه کوتاه نصرت رحمانی شاعری بود که شعر را زیسته و از اوج درک لجن وارگی و دست های رو شده، «میعاد در لجن» را فریاد می زد و به قول خودش آبروی عشق بود.
لیلی!
چشمت خراج ظلمت شب را
از شاعران شرق ـطلب میکند
من آبروی عشقم
هشدار . . . تا به خاک نریزی
و این تمامی بار انسان بودگی اش بود؛ انسانی پارادوکیسیکال، چند وجهی، در عین شعرتر بودن خاک بودن ، در عین خراج دهنده ی سلطنت شب از طرف شاعران شرق درویش است، انسانی که اتفاق در زبان را پیش تر در خودش به ظهور رسانده بود. دست های خیانت کار را رو کرده و از قضا آنانی که با زیست بیرون از کلمهاش آشنا هستند می گویند که از مرحلهای به بعد خود شعری ناسروده بود.
آری خوب ام
آرامگاه حافظم
شعرترم
تاج سه ترک عرفانم
درویشم
خاکم
شاید اوج نصرت آنجایی که زیستناش را در کلمه می ریخت همان میعاد در لجن باشد. او انفراد و دستهای تهی انسان رها شده را با عمق جنون و جسارتاش درک کرده بود و نشان می داد؛ آن هم به صریح ترین شکل ممکن اش:
در سینه ام مکاو
که سطلی ست جای قلب
لبریز از کثافت و مدفوع خاطرات
*********
ای دوست
این روزها با هر که دوست می شوم
احساس میکنم آنقدر دوست بوده ام که وقت خیانت است
همین دو گذاره بس است که ساکنان شهر او را شاعر بدنام بدانند و این آینه وار بودن را تاب نیاورند.
هر چه هست نصرت رحمانی شعری بود که برای خواندناش انگار باید به شیوهی راه رفتناش نگاه میکردیم که چطور کَت بسته از خم هر راه می رود بر سنگ فرش راه، دست هایش را باید میدیدیم که چه کُند می رفته انگار هر شعر نانوشته ای را سروده است.
اما انگار ما دیر رسیدیم و خواب در چشمهایمان به شهادت رسیده است؛ او حالا رفته بود تنها کلمهها ماندهاند. و حالا تنها می توان که در میان آنها اورا جست.
آنک منم
فرزند قرن های پیاپی
و قاره های گمشده در اعصار
از یاد برده موطن خود را
وز ذهن خود زدوده قرن آهن و خون را
ارسال نظر