الفبای فقر در مناطق مرزی
میزان محرومیت و فقر در مناطق مرزی دورافتاده کشور مانند کرمانشاه، فراتر از اعدادی است که بهصورت آمار داده شوند. چرا بیشتر مردم این استان چهارفصل باوجود منابع معدنی ارزشمند، آب و هوایی کمنظیر، منابع کشاورزی غنی و ... در فقر زندگی میکنند.
به گزارش خبرنگار خبرگزاری موج کرمانشاه، خیلی از آدمهایی که امروز را در مناطق مرزی در کنارشان سپری کردم، با یک خط ممتد به هم وصل میشوند، برخی فراموششده و عدهای دیگر تنها در سکوت ادامه میدهند، مردم مزارع خشکشده، مردمی که شاید به دلیل محدودیت در وجود امکانات شهری و حتی خالی بودن سفرههای کوچک روستایی، تصور یک ساعت همزادپنداری با آنها برای خیلی از ما غیرممکن باشد.
کرمانشاهی که به برکت زمینهای حاصلخیزش، لقب سنگین قطبیت کشاورزی، پزشکی و درمانی و ... را در غرب کشور به خود اختصاص داده، در فاصله کمتر از چند ساعت از مرکز استانش در مناطق مرزی، روستانشینانی شب را به صبح میرسانند که شاید باگذشت ۴۰ سال از پیروزی انقلاب، هنوز هم با تانکر به آنها آبرسانی میشود، گاز ندارند و در برخی نقاط نیز از برق بیبهره هستند.
کاک علی را خیلی از قدیمیهای این روستای مرزی کرمانشاه میشناسند، کنارش مینشینم و از درد دلهایش از سکوت و خرابی هرروزه این روستا و روستاهای اطراف میگوید: «یک روزی این روستا برای خودش برو و بیایی داشت، آن زمانها اگر آب و برق نبود، برای خیلی تو شهر و روستا این زرقوبرقها وجود نداشت، اما حالا چه... من بهزور خانواده و بچم را اینجا نگهدارم تا کی؟... وقتی ما هنوز برای خوردن آب تمیز، روزها چشمانتظار تانکر هستیم، چطور به بچم بفهمانم که دل و چشمش را از آن همه امکانات توی شهر ببندد...
او ادامه میدهد: روزگاری اینجا برای خودش بروبیایی داشت اما الآن سروتهاش را بزنی ۵۰ نفر راست، درست اینجا زندگی نمیکنند، سرت را درد نیاورم... جز من و چند تا پیر و پاتال دیگه فقط وبال گردن بچههامان هستیم، اونا که پایی داشتند، به هر خفتی بود، دل از اینجا کندند و رفتند...»
به اصرار کاک علی برای نوشیدن جرعهای آب وارد خانهاش میشوم؛ برای فهمیدن اینکه فقر چقدر ستون این آشیانه را خم کرده است، سکوت دیوارههای وصلهپینهاش کافی است؛ خانمی تقریباً کهنسال با لیوان و تنگ آب به استقبالمان میآید، وقتی احوال عهدوعیال کاک علی را از همسرش میگیرم، بهزور هقهق، اشکهایش را جمع میکند: «بچه؟...اگر شما از آنها خبر داری من هم دارم... حاصل یکعمر زندگی و بالا و پایین کردن روزگار ۳ دختر و یک پسر است که به قول خودشان اگر یکی از من یا این پیرمرد سرش را زمین بگذارد تا مدتها متوجه نمیشوند، چون تلفن نداریم...»
گفتید یک پسر... کاک علی که زمین زراعی دارد، چرا روی زمین کار نکرد: «بنده خدا نفست از جای گرم درمیآید... کدام زمین، کو آب، کجاست محصول کشاورزی... سربازیاش که تمام شد، آمد رو زمینها کار بکند و سیبزمینی و پیاز کاشت اما حتی خرج خودش را درنیاورد هیچی، یک مشتی هم غرض و وام جهاد کشاورزی ماند رو دستمان...
چند تا از دوستاش دور و ورش را گرفتند و گفتند، نان تو مرزه، جنس میاریم و میبریم، سخته ولی درآمد داره... شب و نصفه شب راه میفتادن لب مرز و چشمشان به دست کامیون و سواری بود که درراه خدا جابجایشان کنه و بشه لوازمآرایشی، جنس برقی، چیزی از او طرف بیارن و بفروشند... ولی اونم دوام نیاورد و یک روز خبرش برامان آوردند که گرفتند و جریمهاش کردند و الآن هم زندانه... به در و دیوار زدیم که اینیک ذره زمین را بفروشیم و درش باریم اما مفت هم نمی خرنش...»
هنوز در شوکم و نمیدانم اینهمه درد را چگونه میتوانم هضم کنم و به خاطر بسپارم، از دور ردیف نامنظم سنگقبرها را میبینم؛ اما بیشتر از آن، دو چشم گرد و سیاه افکارم را برهم میزند، نگاه خیرهاش توجهم را جلب میکند و به بهانه دادن یک شکلات جلو میروم، با تعارف کردن شکلات، صدایی از پشت یک چادر سیاه، ملتمسانه میگوید: «خدا عمرت بدهد...»، کنارش مینشینم که برای سنگقبری که آنجا نشستهاند، فاتحه بدهم که بلندتر میگوید: خدا بیامرزدش ... من نمیشناسمش...»
وقتی دلیل حضورش را در این ساعت از روز با این بچه ۵ ساله زیر گرمای طاقتفرسای تابستان میپرسم، لب به گلایه باز میکند: «چه بگویم... تقدیر من نگونبخت هم انگار فلاکت بوده... ۱۴ سالم بود که بهزور نداری پدر، شوهر کردم... رحیم زمانی کشاورز بود، اما خشکسالی امانمان را برید و با امیرعلی و خواهر کوچکترش راهی شهر شدیم برای کارگری... کار، گران بود و اعتیاد، ارزان. رحیم دومی را انتخاب کرد و امروز هم که پنجشنبه است، دست این بچهها را گرفتم و آمدیم قبرستان تا شاید از یکی رحمی بکند و بتوانم چیزی برای خورد و خوراکشان به خانه ببرم...»
باورم نمیشود... این افراد فقط تعداد محدودی از دهها خانواده در مناطق مرزی کرمانشاه هستند که پای درد دلشان از نبود مدرسه، درمانگاه و صدها امکانات اولیهای مینالند که شاید برای من و شما جزء طبیعیترین نیازهای روزمره است... فقط چند صد متر و نه خیلی بیشتر...
ارسال نظر